محمد صدرا حقشناس گرگابیمحمد صدرا حقشناس گرگابی، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره

برای محمدصدرای کوچولو

بزرگمرد کوچولوی مامانی

زمان داره تندتند می گذره و شما پسر خوشگلم روز به روز داری بررگ تر می شی نفسم.وقتی به گذشته فکر می کنم اصلا تصور نمی تونستم بکنم که این طوری بشی جونم:-*خیلی عشقی:-*حالا دیگه وقتی روی شکم می خوابی,مثل فرفره چرخ می زنی و همه ی وسایل دور و برت را برانداز می کنی جونم و اگر یک کدومشون,چشمت را بگیره ,سعی می کنی بر داریش.دستت را تا اونجا که می تونی دست کوچولچیت را به سمتش دراز می کنی و گاهی باسنت را از روی زمین بلند می کنی و فاصله ات را با شی مورد نظر کم می کنی:-*خیلی نفسی عشقم:-*با اسباب بازی هایت سرگرم می شی و بازی می کنی.وقتی مشغول بازی هستی,نیم نگاهی به مامانی داری که ببینی سرجایش هست یا نه!من پیشت هستم جونم .دیگه احساساتت را به من می فهمونی.هم...
19 آبان 1393

تاسوعای حسینی

امروز نهم محرم بود.نهم محرم پر از نام بزرگمردی به  نام حضرت ابالفضل است.فکر می کردم امروز هم توی مراسم عزاداری اذیت بشی دلبندم.اخه روزهای پیش اصلا تاب نمی اوردی و با هم می امدیم توی حیاط پیش بچه ها.وقتی بازی کردن بچه ها تماشا می کردی اروم می گرفتی.مامانی هم صدای عزاداری را گوش می داد.هم من به مراسم می رسیدم,هم شما از دویدن بچه ها  توی حیاط مسجد ذوق می کردی و بعضی اوقات یه صدای بامزه درمی اوردی و باهاشون همراه می شدی میوه دلم:-*قربونت بوم مامانی که امروز تموم مراسم را تحمل کردی.با هم رفتیم مسجد.با اسباب بازی هایت بازی می کردی.بعدش نماز جماعت. یه دخترخانم بغل دستمون نشسته بود که ظاهرا تسبیح اش ,چشمت را گرفته بود و می خواستی دست...
12 آبان 1393

سخنرانی

این شب های محرم,همه یه احساس قشنگ می اید سراغشون.یاد واقعه عاشورا بین مردم زنده می شه و هرکس به سهم خودش توی این مراسم ها,شرکت می کنه و هرکاری از دستش بر می اید برای باشکوه بودن مراسم ها انجام می دهند.فضای شهر عوض می شه.همه جا پر از تکیه و ایستگاه صلواتی و دسته ی عزاداری حسینی.مامانی و بابایی  هم همراه شما می رویم توی مراسم ها.هرچه قدر موافق سخنرانی هستی,اصلا با روضه خوانی رابطه خوبی نداری.وقتی وارد مراسم می شویم,بچه ها را نگاه می کنی,ادم هایی را که در رفت و امد هستند,نگاه می کنی.صدای سخنران هم اذیتت نمی کنه.خودت هم همراهی می کنی و از خودت صدا در می اوری.می خوای سخنران را همراهی کنی:-*ولی همین که چراغ ها خاموش می شه و روضه خوانی شروع می...
11 آبان 1393

تاب اختصاصی محمدصدرا

بابایی از سفر کرمان برای شما یه تاب قشنگ سوغاتی اورد.یه تاب قرمز با تکیه ی سبز و جای دست زرد.بابایی برایت نصبش کرد جیگرم.خیلی با ذوق این کار انجام می داد تا شما میوه دلم را سوار تاب کنه.چون می دانست که خیلی تاب دوست داری.وقتی نشستی رویش ,خیلی ذوق کرده بودی نفسم.یه لبخند ملیح روی لبت نقش بسته یود که از بابایی تشکر می کردی.چشم های نازت برق می زد.با تبسم روی تاب ,جلو و عقب می رفتی.بعدشتوجه ات جلب شد به داخل حموم.اخه بارفیکس تابت فقط به در حموم می خورد=-Oبعد که خوب انجا را برانداز کردی,نگاهت به روی زمین افتاد.خم شده بودی و پایین را نگاه می کردی عشقم:-*قربون پسر نازم برم که می خواهد از همه چیز سر در بیاره:-*خیلی دوستت داره مامانی.بابایی هم...
11 آبان 1393

ابنبات چوبی را چه طوری می خورند؟

خاله فاطمه همیشه توی وسایلش,یه چیزهای خوشمزه برای خوردن داره.البته از اونجایی که خیلی دست و دل بازه,همه به نوایی می رسند.سهم شما همیشه بیسکویت مادره.خاله فاطمه که از هنرستان اومد,گفت که ابنبات چوبی خریده.از من پرسید که شما پسر عزیزم می تونی بخوری یا نه.گفتم نمی دونم ولی امتحان می کنیم.یه ابنبات چوبی قرمز را باز کرد .با دست های کوچولویت گرفتی.دایم توی دستت می چرخوندی اش.با چشم های قشنگت نگاهش می کردی و دهن از تعجب باز بود و یه حالت جیگری که مخصوص موقعیت های متفکرانه شماست,یه کمی لبت به بیرون  زده بود.واقعا که خوردنی هستی ججونم:-*سر ابنبات را گرفتی توی کف دست کوچولویت و شروع کردی به گاز زدن چوب ابنبات:-Pنگران بودم که دهنت اسیب ببینه ...
11 آبان 1393

سلام بر علی اصغر

جمعه ,ششم محرم سال ٩٣,که نمی دونم قمری اش چند می شه,توی مصلای امام خمینی یه مراسم خیلی بزرگ برگزار شد.که من و شما پسر دلبندم توی مراسم شرکت کردیم.مراسم شیرخوارگان حسینی.بابایی ما را به همراه انا رساند مصلا.مراسم خیلی حس غریبی داشت که مامانی تا حالا این احساس را نداشتم.وقتی روضه ی حضرت علی اصغز را می خواندند,بی اختیار اشک توی چشمم جمع می شد.وقتی به صورت ماه تو جیگرم نگاه می کردم,دیگه اشکم روان می شد.تصور اون همه قساوت با یه نینی کوچولوی تشنه ,خیلی وحشتناک بود.توی مراسم یه عالمه نینی دیگه هم اومده بودند.اونجا پر بود از سربازان امام زمان.با اون لباس های شبیه حضرت علی اصغر مثل ماه شده بودید.شما پسر جیگرم یه کم با سربند مشکل داشتی و دوست نداشتی ر...
11 آبان 1393
1